عزای عمه سادات شروع شده....
شام غربت سر اومد
تا پدر از در اومد
با سر از نیزه بابا
دیدن دختر اومد
زود رسیدم به پیری بابا
تو لباس اسیری بابا
مُردم از سر به زیری بابا
ای بابای خوب و غریب من
ای خورشید شیب الخضیب من
بچه این جوریه،حالتش اینجوریه،مخصوصاً وقتی بعد مدتها باباش رو ببینه،تا بابارو میبینه،شروع میکنه تعریف کردن،بابا کجاها رفتیم،بابا چی ها دیدم.
دیدم بزم شرابُ
از خواب پرید زین العابدین دید هی میزنه به سر و صورت "ناله بزن این شبها وقتشه"
دیدم بزم شرابُ
میچشیدم عزابُ
کی عزیزم؟
وقتی مرد غریبه
بست به دستم طنابُ
پر شدم از کبودی بابا
کجا؟
بین چندتا یهودی بابا
خوب شدم اصلاً نبودی بابا
شهر شام و ازدحامُ
تاره چشم کم سوی دخترت
آتیش افتاد بین موی دخترت
دیشب خوابت رو دیدم
صورتت رو بوسیدم
بچه وقتی خوابه،اولاً درست بیدارش میکنند،خصوصاً وقتی داره خواب میبینه،میبینی ،متوجه میشی داره خواب میبینه،یهو بیدارش نمیکنی،این نازدانه رو چطور بیدار کردن؟
دیشب خوابت رو دیدم
صورتت رو بوسیدم
اما با تازیونه
ناگه از خواب پریدم
جای پنجه به صورت دارم
من کجا خواب راحت دارم
من برا عمه زحمت دارم
هرکجا میومدن سراغ ما،تازیانه،تا نگاهمون به تو می اُفتاد بالای نیزه،تا میگفتیم بابا،بابا با تازیانه می اومدن سراغ ما،عمه می اومد جلو،خودش رو سپر میکرد،اینقده تازیانه ها به بدن،عمه جانم زینب خورده، من دیگه روم نمیشه،تو چشمای عمه ام نگاه کنم.
این نازدانه رو آقا زین العابدین بغل گرفت،عزیز خواهرم،چرا اینجور بیتابی میکنی،چرا اینجور به سر و صورت میزنی،گفت:دادش الان اینجا بود،بغلم کرد،بغلش کردم،همین الان بابام پهلوم بود،بی تابی کرد،همه اسرا دور سه ساله جمع شدن،صدای ضجه و گریه بلند شد،به گوش اون ولد زنای اول و آخر رسید،گفت:چیه سروصدا راه اندختن،من و بی خواب کردن،گفتن یتیم حسین بی تاب شده،بهانه ی بابا گرفته،میگه من بابامو میخوام،گفت:خوب باباشو ببرید،سر حسین رو گذاشتن تو یه طبق،وارد خرابه کردن،همین که چشمش به طبق افتاد،دختری که تا چند لحظه پیش،دست به دیوار میگرفت راه میرفت،از جا پرید،بابامو بذار زمین،نشت کنار طبق،روپوش رو کنار زد،بابایی،من الذی ایتمنی علی صغر سنی، من الذی قطع وریدک،کی رگ های گلوی تو رو برید؟....حسین....